پنج شنبه – بعد از ظهر: به سرمون زد بریم ییلاق . من و خواهرم و شوهر خواهرم (محمد).
ساعت 6 غروب : حرکت از رشت به ماسال
ساعت 7 غروب : ماسال



از بازار ماسال که دور میشیم و به ولایتمون نزدیک ، بوی برنج مشاممونو پر می کنه !  کشاورزها مشغول جمع آوری محصول ، در وصف اینکه چقد مزرعه ها و منظره ها زیبا ودیدنی بودن چیز زیادی نمی تونم بگم ، اصلا توصیفش در قلم ناتوان من نمی گنجه !
تو مسیر جلوی کارخونه ی برنجکوبی پدرم نگه داشتیم تا نفت برداریم (برای چراغ گرد سوز) من با آقای راننده تو ماشین منتظر بودموداشتم به یه کشاورز نگاه می کردم که مشغول تلنبار کردن خوشه های برنجش بود ، تو فکراین رفتم که پرت کردن خوشه ها به اون صورت باعث نمیشه ، دونه های برنج هدر برن ؟ بعد یه جرقه زد و از خودم پرسیدم : ای دختر گیلانی که پدرت کارخونه ی برنجکوبی داره و پدربزرگت هم کشاورز بوده ، آیا اصلا خوشه ی برنجو از نزدیک دیدی؟ اصلا می دونی ، دونه های برنج ، چه جوری خودشونو تو دل خوشه ها جا کردن؟ از ماشین پیاده شدم و یک خوشه خواستم ، کشاورز مهربون داشت یه عالمه خوشه بهم میداد! یکی گرفتم ، پوسته ی شلتوکو باز کردم و با دقت تمام نگاه ! قلبم پر شد از… احساس امید و سرزندگی … واقعا حالم دگرگون شد…از قدرت خالقش… از زحمت و لبخند نگاه پر امید اون کشاورز … از زیبایی مسحورکننده ی اون خوشه برنج …


و خیلی زود جاده های ییلاق شروع شد … کمی آسفالت … کمی خاکی …


ماشین که تو جاده آروم آروم بالا می رفت ، درختا چه سرمست از لابه لای مه یکی یکی بیرون می اومدن و خودی نشون می دادن و چشم های مبهوت من ، طبق معمول در حال عکاسی و ثبت تصویر بود! عکاسی ذهن !
از کوه که کم کم بالا بری ، گوش هات شروع می کنن به گرفتن ولی دلت شروع میکنه به وا شدن !
به قول محمد (شوهر خواهرم) ییلاق که میای ، احساس می کنی زمان سپری شده تو ییلاق از عمرت حساب نمیشه !


پنج شنبه – ساعت 8 شب : به ییلاق خودمون که رسیدیم ، مه و کوه داشتن با هم قایم باشک بازی می کردن !
خوب حالا کمی از ییلاقمون براتون بگم : اسم ییلاق ما خرّم دول هستش(ما میگیم خریدول).
یک کوه سر سبز و بلند و نه چندان پرشیب که خونه های چوبی با سقف های حلبی مثل قارچ روش جا خوش کردن !
خونه چوبی ما از بالا سومین خونه محسوب میشه . بالای کوه ، جایی که خونه ها تموم میشن پر از درخته و اگه همین جوری بری بالا و بالاتر از میون درختا عبور کنی به یه ییلاق دیگه (به اسم خندیلا پشت) که امام زاده داره می رسی . حوالی ما فقط سبزه چمن ! ویژگی بارز ییلاقمون ، اینه که چندین کوه رنگ و وارنگ وخوشگل دوروبرشو احاطه کردن ، انگار یک تابلوی نقاشی چند بُعدی به همراه بُعد زمان ، روبروته و از دیدنش هرگز سیر نمیشی !
فاصله ی بین پیاده شدن از ماشین تا خونه ی ما فوقش 10دقیقه کوهنوردی داره ، که اگه زیگ زاگ کوه رو بالا بریو میون راه به صدای آب جویبار گوش بدی ، خستگی اصلا نمی فهمی چیه !


همون جمعه – ساعت 8:30 شب – خرّم دول : باید می رفتیم سراغ کلید ، کسی که کلید دستش بود ، ساکن ییلاق همجوار بود! ومن به عنوان راه بلد باید با محمد راهی میشدم (داخل پرانتز بگم شوهر خواهرم اهل خراسانه). یه راه باریکه ی کوچیک مال رو که به اندازه ی موهای سرم ازشون عبور کردم . چراغ آسمون کم کم شروع به کم نور شدن کرد ! من هم دختر ییلاقی ، آشنا به راه ، چراغ قوه به دست ، جلو افتادم ! اصلا هم نترسیدم !دلم رو زدم به دریا ببخشین جنگل!(همین جمعه ی گذشته ،چندین بار تنهایی اون مسیرو متر کرده بودم ! مثلا می دونستم یه قسمت از مسیر ، یه درخت خمیده هستش که راه رو مسدود کرده و باید از کوه بالا بری و درخت رو دور بزنی ، البته ناگفته نمونه که بعدش بابام کلی دعوام کرد که چرا تنهایی رفتم ! ولی آخه مزه اش به همون تنهایی بود!)
باید توی اون تاریکیو مه ، از وسط جنگل و علفزارهای بلند عبور می کردیم و من اولین کسی بودم که باید علف ها (ما میگیم شوند) رو کنار می زدم ! سعی می کردم ترس رو به خودم راه ندم وازین فرصت شبگردی تو ییلاق که هیچ وقت تجربش نکرده بودم ، لذت ببرم و به خدا امیدوار بودم که جک و جانوری سر راهمون قرار نده !
البته تا حدودی از بابت مار خیالم راحت بود چون مار ها ،هم چین زی زی (زن ذلیل)، احتمالش پایین بود شب از لونه شون بزنن بیرون !
بعد از حدود 20 دقیقه پیاده روی وایستادیم . موقع صلا دادن آقا ایرج بود (کسی که برای شست وشوی خانه کلید را دستش داده بودیم ) گلوهامونو صاف کردیم برای داد نمودن! نخست صدا کردن از ولوم پایین شروع شد ، بعد کم کم به فریاد رسید و سپس به جیغ کشیدن بنده ختم شد !حالا تصور کنید من که در عمرم تالشی حرف نزدم ( ولی بلدم ) باید بلند تالشی فریاد می کشیدم : آقا ایرج کلید خونه میثمو بیار …! منم با این لهجه ی مسخرم و صدام ترکیبی از فریاد و جیغ ! ضمن اینکه ارتباط کلامی تو ییلاق ادبیات آوایی خودشو داره که من بهش وارد نیستم ! خلاصه خیلی وضع خنده داری بود ! حدود 20 دقیقه درست وسط جنگل و درخت ومه فقط داد می زدیم !مگر آقا ایرج صدایمان را می شنوید ؟!!! حنجرم پاره شد ! هی داد می زدم و بعد ، خودم از شنیدن پژواک صدای خودم شکممو می گرفتمو هِر هِر می خندیدم ! هی جیغ می کشیدمو دوباره می خندیدم ! وضعی بود! دیدنی ! داماد گلمان هم که جذبه ی صدای ما او را گرفته بود فقط چند بار به حنجره ی خود زحمت داد ! در واقع زحمت تولید صدا را بیشتر ما کشیدیم !
به هر حال نزدیک بود حنجرم جوابم کند و داشتم به نقطه هایی از یأس، تو اون تاریکی ، نزدیک می شدم که … ناگهان ، مردی به تالشی فریاد زد : بمونید … بمونید … الآن میام ! صداشو شناختم ، خودش بود ، وای نمی دونید وقتی صدای آقا ایرجو شنیدم ، هوشم از کف برفت … شادی و شادی و شادی …. بپر بالا … بپر پایین … انگار المپیک را فتح نموده ایم ! مدتی صبر نمودیم تا آقا ایرج برسد و کلید را بیاورد !


ساعت 9:15 شب – آقا ایرج و پسرش ، من و محمد – بعد از یک سری مکالمات دستگیرمان شد ، ایشان کلید را به پسرعموجانمان داده اند ! آری ! این گونه بود که یک چیزی تو مایه های ضد حال اصابت نمود به حالمان ! پسرعموجانمان گویا فراموش کرده بودن به ما اطلاع بدن ! خلاصه جانم برایتان بگوید ، به همراه آقا ایرج به سمت خانه مان رفتیم و سر آخر تصمیم گرفتیم چفته ی در را از جا بکنیم !


ساعت 1:12 نصه شب – تازه جوجه کباب حاضر شده و داریم شام می خوریم ! جاتون خالی !
تازه هوا دلش وا شده ، ستاره ها دراومدن ، سرتو بلند کنی ، آسمون رو می تونی نفس بکشی .


ساعت 2 – کنار آتیش – من و محمد : و من می خونم :


» در این شب که جز ستاره کسی نیست …


زمزمه ای در میان جنگل خفته است …


خاک نفس می کشد هنوز …


تو گویی در نفسش بوی باغهایی شکفته است …»



سکوت آرامش بخشی شبمون رو گرفته ، بعد از 1 ساعت ، من از خوندن و نوشتن دست بر می دارم و بالاخره به حرف می آییم !


ساعت 3 صبح – چای + آتیش +حرف های عجیب غریب : صحبتمون از موجودات فضایی و مثلث برمودا شروع شد و به ادیان و مذاهب ختم شد ! تا اینکه به پیشنهاد شوهرخواهرم می ریم داخل خونه برای خواب ، ولی محمد نمی دونست که سر به بیداری گرفته ذهن خواب آلوده ی من ! تو رختخواب کتاب شعر «آینه در آینه » از ابتهاجو باز کردم و نزدیک یک ساعت غرق در شعر های ابتهاج شدم . با اینکه می دونستم دیگه کم کم داره 5 صبح میشه ، ولی باز از رو نمی رفتم و به مکاشفه در شعر با چراغ قوه ! ادامه می دادم ! تا اینکه آقا خروسه پیغام داد ، سارا ، کپه ی مرگتو بذار بگیر بخواب ، وگرنه خودم میام سر وقتت ! منم کتابو بستم و سرمو رو بالش گذاشتمو … لالا …


جمعه – ساعت 9 صبح : به اصرار آقا دادماد بیدار می شویم ، خیلی خوابم میومد ،فقط4ساعت خوابیده بودم ،عینکمو زدم ، از خونه که زدم بیرون ، منظره ی روبرو خواب را از سر که نه از همه ی وجودمان پراند ، فکر کنم خوابم رفت داخل کتاب هوشنگ ابتهاج قایم شد (چون چند شبیه که رو کتابش خوابم می بره )!
رفتیم چشمه صورتمان را با آب فریزری چشمه شستیم . یادمه قدیم با بچه ها مسابقه می دادیم کی میتونه بیشتر از بقیه دستشو زیر آب نگه داره ، آخرش با جیغ و داد تموم میشد !
بعد صبحانه در سکوت کامل ، یه دست حکم بازی کردیم ( حکم یه بازی که با ورق ها ی پاسور انجامش میدن )
ییلاق که میای تنبلی و وسواسو باید کنار بذاری تا لذت ببری !
4 وعده ظرف ها رو من با آب سرد چشمه شستم !بعلههههههههههه ما ظرف شستن هم بلدییییییییییم


جمعه – ساعت 11 ظهر داشتیم حرف می زدیم که دیدم از وسط کوه و خونه ها یه پراید در حال گاز دادن به سمت بالاست . مامان و بابا و خواهر کوچولو بودن ، به قول صحرا دلم واسشون نی نی شده بود ! بابام دست تکون داد بیاین پایین کمک !

دوستای خوبم نمی دونید که قدم به قدم این ییلاق برام خاطره است ، خاطرات دوران کودکی و نوجوونی ، دوران خوشی که تموم شد !
بازی هامون : هفت کثیف ، یه قل دو قل ، چهار پاستور ، حکم ، ژوکر ، چشمک بازی ، مافیا
گردش های ییلاقیمون …
ما به همراه فامیل هامون نزدیک 7 یا 8 سال تابستونا ییلاق پلاس بودیم ! یادش به خیر ! ولی 4سالی هستش که به دلایل مختلف نشده که بریم !
یادمه 8 سال پیش ، یه بار من و عموم (که الآن فوت کرده ) و پسر عموم (کوهیار) جلوی خونه وایستاده بودیم در حال تماشای دو تا اسب ( نر و ماده ) که داشتن حرکات عجیب و غریب از خودشون نشون می دادن ! یک چیزی شبیه دعوا ! آخر سر از دیدن این منازعه بنده به حرف اومدم ، به شوخی گفتم چرا کسی نمی ره اینها رو از هم سوا کنه و به این منازعه خاتمه بده! خدابیامرز عمومحمدم ، فقط لبخندی زد و رفت داخل خونه که من جلوی اون خجالت زده نشم ! کوهیار هم خنده کنان ماجرا رو گفت و کلی بهم خندید !!! مثل اینکه اون اسب ها داشتن جفت گیری می کردن ! یه نوع خاصی از ارتباط ! بی ادبا ! اون هم تو روز روشن ! جلوی ما ! شما دیگه لطفا از سادگی من نخندید ! بچه شهر بودم خوب ! اون لحظه داشتم از خجالت آب میشدم میرفتم تو زمین !


جمعه – بعد از ظهر : مه رفته کنار و من رفتم بالای کوه ، بالاتر از همه ی خونه ها ، نزدیک درختا، موسیقی گوش میدم و به طبیعت نگاه و تو دلم آرزو می کنم کاش به آسمون تاپی آویزون بود ، من با اون تاپ می رفتم تو دل کوه و بر می گشتم … در حین این فکر یک صحنه قشنگو دیدم ، یک اسب مادیان باردار ، در حال چریدن(که انگار ویارش گرفته بود ، چون سبزه ها رو ول نمی کرد ) کره اسبش ، دورش هی می دوید و هی می دوید و هر بار با خوردن به سنگلاخی مکثی میکرد و ادامه میداد . انگار کره اسب داشت تمرین دویدن می کرد ، دویدن روی سنگلاخ ها و سراشیبی ها و پستی بلندیها ! واقعا زیبا بود … واقعا …! یعنی مادرش بهش یاد داده بود که دویدن رو تمرین کنه ؟!!! کره اسب نمیذاره ما به مادر باردارش نزدیک شیم … حس رمانسم جنبیده با دیدن این صحنه ….


شنبه – ساعت 18:35 : کوروش یغمایی می خونه :


» لیلا لیلا لیلا…. لیلا رو بردن …


سیاه چشمون بلند… بالا رو بردن … «



هوا سرده و مه آلود ، پتو دور پام پیچوندم و نم نم بارون دل نوشته ها و کتابامو خیس کرده ! رشت الآن هوا چه جوره ؟ آخ که چقد دلم واسه رشت تنگولیده…
من و خواهر ارشد خانه و مامان تنهاییم ، بابا و آقا دوماد و خواهر کوچولو رفتن گیلون! ( اینجا ییلاقی ها به شهر میگن گیلون یا گیلان! )
مامانم میگه سال بعد مرغ و خروس بیاریم تا تخم مرغمون تأمین شه ! بعلههههههههههه!همینمان مانده بیفتیم دنبال مرغ و خروس ها به کیش کیش کردن !


یکشنبه – 18:55 : ما منتظر آقای نجار هستیم (برای ادامه تعمیرات خانه) کاش ما ایرانی ها کمی خوش قول ترو وقت شناس تر بودیم ! امروز بعد از جست وجوی زیاد جلوی زور خونه (یا همون توالت ) یافتم … یافتم … چی را ؟؟…. آنتن را …!!! بالاخره این موبایل یه حرکتی از خودش نشون داد !


دوشنبه – ساعت 10 صبح : نجار بالاخره آمد ! هوا در حال حاضر عالی ست …


انریک تو گوشم می خونه


Let me be your hero …I can be your hero baby …”
Actualy I don’t want HerO ,
I want to make sure that ..… nothing…forget it
….

ببخشین خط رو خط شد !


شب گذشته هوا به شدت سرد بود ، بطوریکه صبح نشده من از خواب نازم پاشدم و از مامانم خواستم آتیش برپاکند ! ( بقیه به جز منو بابام احساس نیاز به آتیش نکرده بودن چون داخل پیله ی کیسه خوابشون رفته بودن ، ما تو پتو! )

این 5 شبی که ییلاق بودیم ، چون بعد شام از TV و برق خبری نبود ، 5 نفری ، 20 سوالی بازی کردیم !می گفتیم ، می خندیدیم ! حالا اگه تو رشت بودیم هر کی یه طرفی بود تو خونه ! ازین دور هم نشینی و بازی خبری نبود !


سه شنبه – 6:45 صبح : موقع رفتنه ! ییلاق خیلی خوشگل تر شده ! آسمون رنگ و وارنگ ، نارنجی ، بنفش ، آبی ، زرد ، قرمز …
دوست داشتم اون قد آغوشم باز بود که می تونستم کوه را بغل کنم ! کوه جونم مثه کوه استوار باش ! سقوط نکنی یه وقت !


سه شنبه –ساعت 8:45 : رشت رسیدیم من و خواهرم از ذوق با همه ی اجزا و عناصر رشت عشقولانه درمی کنیم و قربون صدقه شهرمون میریم !
حالا خونه رسیدیم ، لذت همه چیز چند برابر شده ! باز کردن سایت بلاگفا ! TVتما شا کردن ! رو تخت خوابیدن ! عین این ندید بدید ها هر پریزی می بینم یه وسیله برقی فرو می کنم تو سوراخش تا شارژ کنم !


متغیرات :
سارای تازه ییلاق رسیده : حشره ای رو بدنم قرار گرفته ، جیغ کوجولویی می کشم و از اطرافیان میخوام واسم برش دارن !
سارای ییلاق مونده : شب ، تو خواب که احساس می کنم حشره ای رو صورتم راه میره خیلی ریلکس با دستم حشره رو می گیرم می ندازم دور ! این کوچیک ترین و نا چیز ترین تغییر منه ! من از بالا رفتن اعتماد به نفسم حرف می زنم … از ریخته شدن ترس ها و دلهره های بیهوده …. از صلابت روحی که آدم تو وجودش پیدا می کنه … از آرامشی که ظرف روحتو لبریز می کنه !


بعضی نوشته ها به قصد رسیدن به دست آدم خاصی نوشته نمی شن ، اما آدم خاصی پیداشون می کنه ، از تو بطری درش می آره و درکشون می کنه . اصلا مهم همین درک هستش . فقط مهم اینه که وقتی من می نویسم ، حداقل یک نفر توی دنیا حرفم رو بفهمه و وقتی تو می نویسی ، بدونی یکی هست که توی این دنیا ، بی هیچ دک و پز اضافی برای خوندن نوشته ی تو نشسته !


«دوست تو سارا «

این هم چند تا عکس از ییلاق زیبامون

 

 

 

این تنوری ست که ما کنارش شب نشینی ها داشتیم .. کنارش محفلمونو  گرم کردیم .. روش نون ساختیم … کنارش بازی کردیم